سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 
قالب وبلاگ



داستان روزانه
ابزار جستجوگر گوگل



در این وبلاگ
در کل اینترنت

دهنودشت سبزدشت

وب سایت فرهنگی دهستان سبزدشت بافق

 

چهار چیز هست که غیر قابل جبران و برگشت ناپذیر هست .
سنگ بعد از این که پرتاب شد
                دشنام .. بعد از این که گفته شد..
                            موقعیت …. بعد از این که از دست رفت
 و زمان… بعد از این که گذشت و سپری شد

 


روزی پدری هنگام مرگ، فرزندش را فرا خواند و گفت: فرزندم تو را

 چهار وصیت دارم و امیدوارم که در زندگی به این چهار وصیت من توجه کنی.
**********************
اول اینکه اگر خواستی ملکی بفروشی ابتدا دستی به سرو رویش بکش و بعد آن را بفروش.
دوم اینکه اگر خواستی با فاحشه ای همبستر شوی سعی کن صبح زود به نزدش بروی.
سوم اینکه اگر خواستی قمار بازی کنی سعی کن با بزرگترین قمار باز شهر بازی کنی.
چهارم اینکه اگر خواستی سیگار یا افیونی شروع کنی با آدم بزرگسالی شروع کن!

**************************************************

مدتی پس از مرگ پدر، پسر تصمیم گرفت خانه پدری که تنها ارث پدرش بود را بفروشد پس به نصیحت پدرش عمل کرد و آن ملک را با زحمت فراوان سر و سامان داد پس از اتمام کار دید خانه بسیار زیبا شده و حیف است که بفروشد پس منصرف شد.

بعد خواست با فاحشه معروف شهر همبستر شود. طبق نصیحت پدر صبح زود به در خانه اش رفت. فاحشه فرصت نکرده بود آرایش کند. دید که او بسیار زشت است و منصرف شد.

بعد خواست قمار بازی کند پس از پرس و جوی فراوان بزرگترین قمار باز شهر را پیدا کرد. دید او در خرابه ای زندگی می کند و حتی تن پوش مناسبی هم ندارد. علتش را پرسید. قمار باز گفت همه داراییم را در قمار باخته ام ! در نتیجه به عمق نصایح پدرش پی برد.

زمانی که دوستانش سیگار برگی به او تعارف کردند که با آنها هم دود و پیاله شود. به یاد نصیحت پدر افتاد و نپذیرفت تا با مرد پنجاه ساله ای که پدر یکی از دوستانش بود دود را شروع کند ولی وقتی که او را نزدیک به موت یافت که بر اثر مواد مخدر بود. خدا را شکر کرد و برای پدر رحمت خداوند را خواستار شد.

 

مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند.

بادیه‌نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد.

حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیه‌نشین تعویض کند.

باد‌یه‌نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیله‌ای باشم.

روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می‌کرد، در حاشیه‌ جاده‌ای دراز کشید.

او می‌دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می‌کند. همین اتفاق هم افتاد…

مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.

مرد گدا ناله‌کنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخورده‌ام و نمی‌توانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم.

مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد.

مرد متوجه شد که گول بادیه‌نشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! می‌خواهم چیزی به تو بگویم.

بادیه‌نشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد.

مرد گفت: تو اسب مرا دزدیدی. دیگر کاری از دست من برنمی‌آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن.

"برای هیچ‌کس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی…”

بادیه‌نشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟!

مرد گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درمانده‌ای کنار جاده‌ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد.

بادیه‌نشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند ، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد .


[ دوشنبه 92/12/12 ] [ 8:21 صبح ] [ ایزدپناه ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 11
بازدید دیروز: 179
کل بازدیدها: 133530
--

قالب وبلاگ | قالب
گالری عکس
دریافت همین آهنگ
mouse code

کد ماوس